|
هر از گاهی از شدت تنهایی به سرم هوس اعتمادی دوباره می زند ! خنجری که در پشتم فرورفته در می اورم، میبوسمش... صیقلی عاشقانه... اندکی نمک به رویش... نوازشش کرده و دوباره بر سر جایش میگذارم، از قول من به او بگویید خیالش تخت... من دیوانه، هنوز به خنجرش هم وفادارم...!!
یــــادت هست مــادرم اسم قاشق را گذاشــتی: قطــار...هواپیمــا...کشتـــی تا یـک لقمه بیشتر بــخورم یـــادت هست؟ شدی خلــبان...ملــوان...لوکوموتیـــوران میگفتی بخور تا بـــزرگ شوی،خانـــوم شوی و من عـــــــــــادت کردم که هرچــــــیزی را بدون اینکه دوست داشته باشـــم،قـــورت بدهم حتــــــــــــــــــــــی.... بـــــغض های نترکــــیده ام را...!! میگفتی همیشه کنارم میمونی ....چی شد ؟ میگفتی یه لحظه بدون من برات مثل یه سال میگذره ...چی شد ؟ رفتی...بی خداحافظی ولی من هیچوقت اون خداحافظی لعنتیو به زبون نمیارم چون باور دارم که برمیگردی...
17 / 3 / 1393برچسب:, :: 20:59 :: نويسنده : ☼admin)suzy)
سخـــــــــتــی تــنهــایی را وقتـــــی فــــهمیـــدم کــ ــه دیــدم مترسکـــــ بـه کــلاغ میــ ــگویــد: هرچــقدر دوستـــ ــ داری نوکــ بزن فقـــط تنهــایم نـگـذار...!
17 / 3 / 1393برچسب:, :: 20:0 :: نويسنده : ☼admin)suzy)
تو کجایی سهراب ؟ *** منتظر نظرات دلگرم کنندتون برای پست اولم هستم!! |