|
20 / 3 / 1393برچسب:, :: 15:45 :: نويسنده : ☼admin)suzy)
حکایت آغوشی که سرد شد و اشکی که فرو ریخت... حکایت دردهایی که به هیچکس نباید در موردشون گفت. حکایت چشمانی که همیشه خیس هستن و باید پنهونشون کنم. حکایت تمام حرفهای ناگفته ای که باید فرو بدم. حکایت اینهمه غمی که داره روی هم تلنبار میشه و انگار حکمتیه که هیچ وقت تموم نمیشه. حکایت خشمی که نمیتونم فریادشون کنم. حکایت بغض که نمیترکه حکایت من که باید تنها با اینهمه مشکل ریز و درشت دست و پنجه نرم کنم. و مهم تراز همه حکایت تویی که نمیشناسمت...
نظرات شما عزیزان:
|