دزدی
همه ی من را دزدیده است
لباس های مرا می پوشد
به خانه ام می رود
هیچ کس
باور نمی کند من نیستم
تلویزیون را روشن می کند
چای مرا مینوشد
کتابهایی را که نخوانده ام میخواند
و طوری رفتار میکند
که باور نمیکنم من نیستم
دزدهای دیگری هم هستند
راه افتاده اند در زندگی دوستانم
طوری که نمیتونم
از آنها
تشخیص شان بدهم
تنها مجبورم
مجبورم
دوستشان بدارم
مثل کودکی
که دست تنها عروسکش جدا شده
و مجبور است
به اندازه ی عروسکی سالم
آن را دوست بدارد!
*مهدی اشرفی*
نظرات شما عزیزان: