|
8 / 4 / 1388برچسب:, :: 1:0 :: نويسنده : ☼admin)suzy)
خودت را در آغوش بگیر و بخــــــــواب ! هیچ کس آشفتگی ات را شانـــــه نخواهد زد ! این جمع پر از تنــــهاییست…! . . . .
نـشـستـه ام… بـــیـاد ِ کــودکــی هـــایــم ، دور ِ “غــلـط“هــا ، یـک خــط ِ بـستـه مـی کـــشـم ! دور ِ تــــــــو...!! . . . .
اشتباه من املایی بود ، من فقط او را همدرد نوشتم ، گویا او هم ، درد بود...!! . . . .
سیب از درخت افتاد ستاره از آسمان تو از چشم من گاهی فرقی نمیکند از کجا ؟ سرنوشت مشترکی است سقوط …!! . . . .
یادت باشد دلت که شکست, سرت را بالا بگیری تلافی نکن, فریادنزن, شرمگین نباش... حواست باشد دل شکسته گوشه هایش تیز است مبادا دل و دست آدمی را که روزی دلدارت بود زخمی کنی به کین, مبادا فراموش کنی روزی شادیش آرزویت بود... صبور باش و ساکت... . . . .
عطـــرت را عوض کنی باز هم تنـــت، بوی کثیف خیـــانت را میدهد… عزیز لعنـــتی ام… . . . .
"باور نکن هیچ خورشیدی از چاه طلوع نمیکند و سالهای قحطی این خاک از چشم زخم منتظران بود باور نکن زلیخا! تعبیر خوابی را که برای تو دیدهاند من چند پیراهن بیشتر از تو پاره کردهام" . . . .
ساده ترین حرف هایت را بزن ! با چشمان خودت بخند ! بوی تنت را بده ! من از تو نور می گیرم، رابطه را مکدر مکن . . . . .
.دست به صورتم نزن ! می ترسم بیفتد . . . نقاب خندانی که بر چهره دارم! و بعد . . . سیل اشک هایم تو را با خود ببرد . . . و باز من بمانم و تنهایی... . . . .
برای قصـــــــــــــه ای که با “یکی بود و یکی نبود” شروع میشود پایانی بهتر از آوارگی کــــــــلاغ نمی توان نوشت...!!! . . . .
دلم خوش نیست غمگینم... کسی شاید نمیفهمد کسی شاید نمیداند کسی شاید نمیگیرد مرا از دست تنهایی تو میخوانی فقط شعری و زیر لب اهسته میگویی: عجب احساس زیبایی تو هم شاید نمیدانی...! . . . .
چه کسی گفته من تنهایم؟ من ،سکوت،خاطرات،بغض و اشک همیشه باهمیم... بگذار تنهایی از حسودی بمیرد! . . . .
بهانه گیر... زبان نفهم... دلم را میگویم! اخر تورا ازکجا برایش بیاورم...! . . . .
دیروز داد میزدی"دوستت دارم" من گفتم:بلند تر...نمی شنوم!! امروز میگی:"دیگه دوستت ندارم" میگویم:هیــــس....!! آرامتر چرا داد میزنی؟!!
نظرات شما عزیزان:
|